شنبه 29 ارديبهشت 1403, Saturday 18 May 2024, مصادف با 10 ذی‌القعده 1445
از پنجره همراز به نصف جهان نگاه کنید...
کد خبر: 1280
منتشر شده در چهارشنبه, 13 شهریور 1392 04:30
تعداد دیدگاه: 0

(عکس تزئینی است) همراز نیوز: حتی برای وظیفه ای هم که انجام می دهد از خدا عافیت می طلبد. می گوید نصف شب ها که خیابان را جارو می زند، نگران این است که مبادا صدای خش و خش جارو کسی را بیدار کند. مشهدی خیر الله حالا بیش از 35 سال است که شب ها خیابان ها را جارو می زند، زباله ها را جابجا می کند، مدتی هم...

roftegar

                                                                                                                 (عکس تزئینی است)

همراز نیوز:

حتی برای وظیفه ای هم که انجام می دهد از خدا عافیت می طلبد. می گوید نصف شب ها که خیابان را جارو می زند، نگران این است که مبادا صدای خش و خش جارو کسی را بیدار کند.

مشهدی خیر الله حالا بیش از 35 سال است که شب ها خیابان ها را جارو می زند، زباله ها را جابجا می کند، مدتی هم باغبان یکی از پارک های بزرگ شهر بوده و درختان و چمن ها را آب می داده و از شغلش خاطرات زیادی دارد.

می گوید هر کسی شغلی دارد و خدا هم قسمت ما را اینچنین مقدر فرموده و نمی توان با قسمت مبارزه کرد.

آنچه که در زیر می خوانیم مروری است بر بخشی از زندگی رفتگری که سالیان سال نیمه شب ها از خانه بیرون آمده تا پاکیزگی را به شهروندان هدیه نماید، مشهدی خیرالله معتقد است زیبایی و پاکیزگی از وجوه زیبای خداوند است و پیامبر رحمت و مغفرت بی حکمت نگفته "النظافت من الایمان."

س: چند سال است به این کار مشغولی؟

زمستان که بیاید دقیقا می شود 35 سال.

س: خودت چند سال داری پدر جان؟

حدود 70 سال، فکر کنم 67 سال

س: چطور شد که این کار را انتخاب کردی؟

سال 1357 بود و در اوج فعالیت های انقلاب که من از یکی از روستا های اطراف اصفهان به اصفهان آمدم، آن روز ها کشاورزی دیگر جواب نمی داد و پدرم هم تازه فوت کرده بود و خواهر و برادرهایم هم می خواستند تا تکه زمینی را که من و پدرم روی آن کشاورزی می کردیم، بفروشم و سهم آنها را بدهم. من هم با قهر از روستایمان آمدم بیرون تا در شهر کاری پیدا کنم. با مردی آشنا شدم که به من پیشنهاد داد به شهرداری بروم و یک فرم پر کنم و آنجا مشغول کار شودم.

س: با زن و بچه آمدی به شهر یا تنها؟

نه به آنها گفتم بمانند من می روم و وقتی کاری پیدا کردم بر می گردم، بعد هم برگشتم و آنها بردم به خانه ای که آن روز ها اجاره کرده بودم.

س: یعنی به محض اینکه آمدی به شهر توانستی خانه اجاره کنی؟

بله ، البته یک خانه کوچک بود که ماهی 100 تومان برای آن می دادم .

س: آن روز ها چند فرزند داشتی؟

سه فرزند داشتم . دوتا دختر و یک پسر

س: آنها با شغلی که پیدا کرده بودی مشکلی نداشتند؟

راستش با فرزندانم نه، چون خیلی کوچک بودند ، ولی همسرم اوایل از کار من خوشش نمی آمد و می گفت شغلت را عوض کن و من هم می گفتم بگذار مدتی بگذرد من هم کارم را عوض می کنم.

س: خب آخرش چه شد؟

تا الان نتوانسته ام شغلم را عوض کنم، یعنی قسمت ما هم این بود دیگر.

س: بعد که فرزندانت بزرگ شدند با شغلت مشکلی نداشتند؟

توی مدرسه بچه ها فرزندانم را مسخره می کردند ، به خاطر همین دخترهایم تا کلاس نهم بیشتر درس نخواندند ، ولی پسرم دیپلمش را گرفت و به دانشگاه رفت. او می گوید پدر هر کسی یک شغلی دارد و شغل پدر من هم این است، نمی توانم که پدرم را بخاطر شغلی که دارد کنار بگذارم.

س: دخترانت الان چکار می کنند؟

آنها ازدواج کرده اند، هر کدامشان هم یک بچه دارند. فکر کنم حالا خودشان بفهمند که یک پدر و مادر چقدر اذیت می شوند تا بچه هایشان به این سن و سال برسند.

س: شغل داماد هایت چیست؟

یکی از آنها راننده است و روی اتوبوس یکی از آشناهایمان کار می کند و یکی دیگر هم تاکسی دارد.

س: کمی به روز های اول کار بازگردیم، آن روز ها از اینکه توانسته بودی شغلی پیدا کنی چه حسی داشتی؟

آن روز ها مثل الان نبود که شغل نباشد، هر کسی هر کاری بلد بود می رفت ، خودش را معرفی می کرد و استخدام می شد، من هم چون کاری بلد نبودم به این کار روی آوردم.

س: آن روز ها حقوقتان ماهی چقدر بود؟

ماهی 300 تومان که 100 تومانش را هم اجاره خانه می دادیم

س: پس به نسبت آن روز ها خوب پول می گرفتید

بله ولی کار خیلی سختی داشتیم

س: کمی راجع به نحوه کارتان بگویید

آن روز ها رفتگری مانند حالا نبود که همه چیز ماشینی باشد، باید ساعت 3 شب از خواب بیدار می شدم و می رفتم منطقه ای که برایم مشخص کرده بودند جارو می زدم، بعد قبل از اینکه آفتاب بزند نماز می خواندم، بغچه صبحانه ای را که همسرم برایم آماده کرده بود باز می کردم و صبحانه را می خوردم و گاری را که سه بشکه بزرگ روی آن بود بر می داشتم و راهی محله ها می شدم و زباله هایشان را درون بشکه ها خالی می کردم. نزدیک های ظهر ماشین می آمد و بشکه ها را درون آن خالی می کردم .

س: یعنی آن روز ها زباله خشک و تر را با هم حمل می کردید؟

اصلا آن روز ها این حرف ها معنی نداشت، مردم همه زباله هایشان را درون سطل می ریختند و حتی از کیسه زباله هم کمتر استفاده می کردند. تر و خشک را با هم می ریختند و صبح می گذاشتند بیرون ، خیلی وقت ها هم گربه ها می آمدند و زباله هایشان را پخش می کردند که ما باید با دست آنها را جمع می کردیم و درون بشکه می ریختیم.

س: سخت ترین دوران کار شما کی بود؟

اوایل استخدام من مواجه بود با راهپیمایی های مردم در زمان انقلاب، آن روز ها هر روز آماده باش بودیم و باید شیشه خرده ها و کاغذ ها را جمع می کردیم، شاید یک خیابان را سه بار در روز جارو می زدیم.

البته بعد از انقلاب هم این مشکل را داشتیم، یادم هست آن روز ها هرکس رفتگر میدان انقلاب و اطراف آن بود عزا می گرفت. ولی چون من به پول بیشتری نیاز داشتم شیفتم را با رفتگر های آن خیابان ها عوض می کردم، شاید ظرف مدت نیم ساعت میدان و خیابان های اطراف آن پر می شد از کاغذ های جور و واجور

س: آیا شده بود که این اعلامیه ها را برداری و مطالعه کنی؟

من سواد زیادی ندارم، ولی به خواندن آن ها هم علاقه ای نداشتم، فقط به پول تعویض شیفت ها فکر می کردم، چون آن روز ها خیلی به پول نیاز داشتم.

س: چرا پول نیاز داشتی؟

چون از اجاره نشینی خسته شده بودیم و می خواستیم یک جایی را برای خودمان بخریم. همسرم تمام طلا و بخشی از جهیزیه اش را فروخت و من هم تمام تلاشم را کردم تا توانستیم یک خانه بخریم که تنها یکی از اتاق هایش قابل استفاده بود.

س: تنها یکی از اتاق هایش؟

بله، فقط یک اتاق، بقیه خانه خرابه بود و سقف هایش پایین آمده و استفاده از آنها غیر ممکن بود، بازسازی آنها هم پول زیادی لازم داشت. تابستان ها راحت بودیم، چون پاهایمان را دراز می کردیم درون ایوان، ولی زمستان ها که نمی توانستیم در اتاق را باز بگذاریم خیلی اذیت می شدیم.

س: حالا ماهیانه چقدر حقوق می گیری؟

من که الان بازنشسته شده ام و دارم به صورت قرارداد مجدد با شهرداری همکاری می کنم، هم حقوق بازنشستگی را دارم و هم حقوق قراداد را.

س: الان وضعتان بهتر نشده است؟

من برای ساخت خانه و تهیه جهیزیه دخترانم از چند جا وام گرفتم و باید تا می توانم کار کنم تا هزینه وام ها را تامین کنم، اما اگر اینقدر بدهی نداشتم، بازنشستگی و حقوقم جواب زندگی من ، همسر و پسرم را می داد.

س: چرا پسرت کار نمی کند؟

او دارد درس می خواند و خودم هم می خواهم او فردی آینده دار باشد تا مانند پدرش تنها یک رفتگر ساده نباشد، وقت ندارد کار کند، ولی تا جایی که بتواند خرج زندگی و درسش را خودش در می آورد تا سربار من نباشد.

س: رفتگری الان با آن روز هایی که تو تازه استخدام شده بودی چه تفاوتی دارد؟

آن روز ها همه کار ها دستی بود، ولی حالا همه چیز ماشینی شده، ماشین می آید و خیابان را جارو می زند، زباله ها را با ماشین جابجا می کنند، کلا همه کار ها راحت و آسان شده است.

س: چه چیز بیشتر از همه تو را اذیت می کند؟

اینکه نیمه شب ها مجبورم خیابان ها را جارو کنم و می ترسم صدای خش خش جارو باعث اذیت و آزار افرادی شود که خواب هستند ، من نمی توانم در آن دنیا جوابگوی شهروندان باشم، امیدوارم آنها من را حلال کنند و بدانند که برای پاکیزگی بیشتر شهرشان این کار را می کنم.

س: چرا اینقدر از این موضوع می ترسی؟

یک شب که داشتم خیابان را جارو می زدم ناگهان در یکی از خانه ها باز شد و یک آقایی با زیرپوش و زیرشلواری آمد دم در و شروع کرد به من بد و بیراه گفتن، بعد آمد جلو و خواست دسته جارویم را بشکند، حتی دو سه تا ضربه هم به من زد و فحش های خیلی بدی به من داد، می گفت صدای خش و خش جارو اجازه نمی دهد بخوابد . من تا صبح از فحش ها و نسبت هایی که به خانواده ام داده بود گریه کردم و کارم را انجام دادم، آن شب را هرگز فراموش نمی کنم.

س: تو چکار کردی؟

هیچی، اگر به سرکارگر شهرداری می گفتم از حقوقم کسر می کرد و می گفت تقصیر من است که باعث زحمت شهروندان شده ام، آن روز ها در شهرداری هرچیزی را بهانه می کردند تا حقوق کارگران را ندهند، اما حالا خیلی بهتر شده، حتی در برخی مناطق حمام درست کرده اند تا رفتگر ها لباسشان را عوض کنند ، دوش بگیرند و بعد به خانه بروند تا لباسشان بوی زباله ندهد.

س: شاید سئوالم کمی عجیب باشد، ولی در هر شغلی یک چیزی هست که افراد را اذیت کند، در شغل شما چه جور زباله هایی بیشتر از همه اذیتت می کرد؟

آن روز ها جوی های کنار خیابا ن ها را هم رفتگر ها تمییز می کردند ، باید با همان جارویی که داشتیم جوی ها را جارو می زدیم و وقتی زباله هایش به اندازه زیادی جمع می شد باید با دست آنها را داخل بشکه می ریختیم، آن روز ها بوی لجن و کثیفی این زباله ها خیلی ما را اذیت می کرد.

س: مگر دستکش نداشتید؟

چرا ولی دستکش ها جوری بود که بیشتر اذیت می کرد و برای اینکه راحت باشیم مجبور بودیم دستکشمان را از دست خارج کنیم.

دیگر سئوالی نداشتم، اما دلم نمی خواست از کنار مشهدی خیرالله بلند شوم، می خواستم بیشتر با او حرف بزنم، لهجه اش زیبا بود و نوع حرف زدنش آهنگی داشت که به دل می نشست. صداقت عجیبی در چشمانش موج می زد، نیم نگاهی به فلاسک چایی کنار دستش انداختم و او هم خیلی خوب متوجه منظورم شد، دستش را درون کیسه اش کرد و یک شیشه که قبلا در آن مربا بود و حالا به عنوان لیوان از آن استفاده می کرد بیرون آورد، کمی چایی در آن ریخت ، آن را در شیشه گردانید و بیرون ریخت ، بعد هم شیشه را پر کرد از چایی و جلوی من گذاشت، دستش را تا ته درون کیسه فرو برد و ظرف قند را از آن بیرون آورد و تعارفم کرد، گرمی یک چایی آن هم صبح یک روز تابستان دلچسب تر از آن بود که بتوانم از خوردنش امتناع کنم، هنوز چایی را تا ته تخورده بودم که مشهدی خیر الله گفت "چایی که تمام شد شیشه را درون کیسه بگذار و آن را به درخت اویزان کن"، خودش هم بلند شد ، جارویش را دست گرفت و در گرگ و میش هوا ، پشت یک پیچ از شمشاد ها محو شد...

گفتگو از رضا صالحی پژوه

نوشتن دیدگاه