دوشنبه 10 ارديبهشت 1403, Monday 29 April 2024, مصادف با 20 شوال 1445
از پنجره همراز به نصف جهان نگاه کنید...
کد خبر: 24918
منتشر شده در سه شنبه, 07 آذر 1402 13:52
تعداد دیدگاه: 0

حاشيه‌هاي كار فرهنگ و هنر در ظاهر اموري پيش‌پاافتاده و كم‌ارزش به ‌نظر مي‌رسند و پرداختن به آنها برچسب زرد را به نشريه‌ها و رسانه‌هاي مختلف مي‌چسباند؛ اما گذراندن حدود 35 سال از عمرم در دنياي ادبيات و مطبوعات به من ثابت كرده است كه حاشيه‌ها هستند كه متن‌ها را مي‌سازند يا دست‌كم در تكامل آنها نقش...

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی همراز به نقل از اعتماد: براي نمونه آشنايي هانيبال الخاص با م.آزاد يا آشنايي همين مش صفر خودمان كه قرار است درباره‌اش بنويسم با هانيبال الخاص، ابتدا به عنوان معلم و سپس به عنوان دوست و آشناي مش صفر با شاعران و تاثير شگرفي كه بر دنياي هنري برجاي گذاشت از طريق هانيبال الخاص. براي من كه آشنايي‌ام با م.آزاد به بيش ‌از سه دهه مي‌رسد و براي نوشتن كتاب «بايد عاشق شد و خواند» (شعر و زندگي م.آزاد) و انتشار آن يك دهه در ميان دست‌نوشته‌هايش غوطه خورده و عشق‌بازي كرده‌ام، كار سختي نيست كه به ‌صراحت بگويم چه مقدار به مش صفر (منوچهر صفرزاده) دلبستگي داشت. م.آزاد يكي از حرفه‌اي‌ترين شاعران و نويسندگان سرزمين ما بود و بسيار روشن است كه انتشار كتاب و مقاله جزيي از امور روزمره زندگي‌اش شده بود، بنابراين نيازي نمي‌ديد كه دست‌نوشته‌ها يا مقاله‌هاي منتشرشده‌اش را آرشيو كند. اما در مورد چند نفر به ‌دليل احساس شخصي بريده روزنامه‌ها و دست‌نوشته‌هايي كه در مجله‌اي چاپ شده و حتي خود آن مجله را نگه داشته است، يكي از اين افراد، كه تعدادشان به ‌شمار انگشتان يك دست هم نمي‌رسد، مش صفر است.

م.آزاد حتي يادداشت‌هاي محمدرضا اصلاني و چند نفر ديگر را كه درباره مش صفر نوشته‌اند، در ميان مختصر دست‌نوشته‌هاي شخصي‌اش حفظ كرده است. آزاد، مش صفر را ستايش مي‌كرد، چون مي‌دانست جنس علاقه‌هاي‌شان به هنر و تعهد اجتماعي هنرمند از يك نوع است. او مي‌نويسد: «منوچهر صفرزاده نقاشي است كه كمتر به طبيعت بي‌حضور انسان پرداخته است. صفرزاده نزديك به دو دهه از 1340 تا 1357 در تلاش شناخت عاطفي جهان بيرون به درون است. فضاي نقاشي‌هاي او در اين سال‌ها فضايي تيره و تار و وهمناك و شوم بود؛ اما از آنجايي ‌كه هنر بيان ناخودآگاه واقعيت‌هاست، نقاشي او از حديث نفس فراتر رفته و معنايي عام يافته بود. درون‌مايه‌هاي تكرار خشونت، هراس، تباهي و مرگ كه شكلي متناسب خود مي‌طلبيد، انعكاسي درون خشونت سرگشتگي و ابتذال جهان بود.» (بايد عاشق شد و خواند، صص 313 و 314) مش صفر خود در نمايشگاه آثار نقاشي‌اش كه حاصل كار او از 1340 تا 1357بود، در نگارخانه بامداد گفته بود: «من در مورد كارهايم اهل صحبت كردن نيستم، چون بيشتر فرصتي رو كه توي زندگيم پيدا كرده‌ام، پرداختم به نقاشي و در مورد اين هنر كار كردن بود تا مثلا فكر كردن به اين معني كه كارهايي را كه از قبل انجام دادم، نيامدم به يك عده نشان بدهم و بعد بنشينم رويش بحث كنم و نكات منفي و مثبت‌شان را پيدا كرده و در كارهاي بعدي آن نكات رو رعايت كنم و سعي كنم به طريقي كارهايم را اصلاح كنم. نه من اين‌طوري نيستم. به قول معروف من خيلي ديمي و كوچه بازاري كار كردم و دليلش هم برمي‌گردد به شخصيت فردفرد هر كدام از ما كه كار مي‌كنيم. من دوران بچگي و نوجواني را در كوچه و محلات پايين شهر گذراندم.»

او درباره آغاز كارش مي‌گويد: «يك روز رفتيم مدرسه. معلم كاردستي آمد سر كلاس. عجيبه با وجود اينكه حافظه بدي دارم ولي اسمش يادم هست. صفاتي نامي بود. از هم مي‌پرسيد وقتي بيكاريد چه مي‌كنيد. من گفتم: مي‌روم سينما. خجالت كشيدم بگويم نقاشي مي‌كنم، چون معلمان نقاشي مدارس از همه بدبخت‌تر بودند. گفت: ديگر چه كار مي‌كني. گفتم: كتاب مي‌خوانم. گفت: ديگر. گفتم: نقاشي. گفت: چه خوب! نقاشي چيز خوبيه. هفته بعد يك گل سرخ آورد گذاشت روي ميز. مدرسه‌ ما در خيابان حافظ بود. گفت: هر كس اين گل را بكشد، من نمره كاردستي او را مي‌دهم. من هم يك چيزي كشيدم. نگاه كرد و گفت: تو نقاشي رو ادامه بده. فكر مي‌كنم يك چيزي در تو هست. گذشت. رفتيم سال سوم. معلم ديگري آمد. «آزاد» حتما مي‌شناسه. مجسمه‌سازي به‌ نام حاجي نوري، كه «آي آدم‌ها»ي نيما را ساخت. يكي از بچه‌ها را نشاند روي صندلي و نيم‌رخش را كشيد و گفت شما هم بكشيد. برايم خيلي عجيب بود. خلاصه من هم كشيدم. گفت: تو نقاشي مي‌كني. گفتم: گاهي. گفت: سال ديگر برو هنرستان و آدرس داد. هر سال پنج، شش تا تجديد داشتم. آن سال، به عشق اينكه هنرستان مي‌روم سر ضرب قبول شدم. پدرم گفت: بچه‌ام دكتر مي‌شه و ما دادوبيداد كه هنرستان. رفتم مدرسه و سر كلاس فيزيك عكس خر كشيدم. مدرسه به‌هم ريخت و مرا بيرون كردند. آن سال مدرسه نرفتم؛ تا سال بعد كه امتحان دادم و رفتم هنرستان.»

او در ادامه ياد مي‌كند كه يكي از معلمانش هانيبال الخاص بود و به او گفته بود كه اگر مي‌خواهي نقاش بشوي يك دفتر بردار روزي ده طرح بكش. روزي 50 طرح تحويل داد. دوتا بوم يك در پنج متر رنگي و يك عالم طراحي‌هاي بزرگ هم داشت. يك روز، الخاص آنها را چيد توي حياط و همه را آورد براي تماشا و آن سال بينال بود. كارهاي صفرزاده را بردند بينال‌. همان‌جا بود كه جلال آل‌احمد گفت كه كارهاي صفر آدم را ياد صحراي محشر مي‌اندازه. سال‌ها بعد روزي مش صفر به كارگاه استادش هانيبال الخاص مي‌رود و الخاص در كتاب «بي‌پرده با آفتاب» خاطره‌ آن ديدار و تعريفي كه صفرزاده از او كرده را به عنوان يكي از انگيزه‌هايش براي ادامه‌ راه و قضاوت درباره‌ كارهاي خودش مي‌داند: «يك‌بار هم كه صفرزاده كه از شاگردهاي بي‌نظير و دوستان من و يكي از بزرگ‌ترين نقاشان ايراني است، اوايل انقلاب يعني پس‌از سال‌ها كه مرا نديده بود، به كارگاه من آمد.

به كارهاي زمان انقلاب من نگاه كرد. برگشت به يكي از دوستان گفت ما نمي‌دانستيم و حالا فهميديم كه الخاص چقدر نقاش است و اين همان تعريفي است كه من حالا از بهمن بروجني مي‌كنم. اينها تعريف‌هايي است كه به دل من نشسته است. بر من تاثير گذاشته. در من اين احساس را به وجود آورده كه در كار نقاشي ناموفق نبوده‌ام.» (بي‌پرده با آفتاب، جلد اول، صفحه 33) الخاص و طاهباز او را با شاعران آشنا كردند. در همان سخنراني نقل قولي از من م.آزاد از زبان مش صفر هست كه شنيدني است. او مي‌گويد: «من با دنياي خودم درگير بودم. چيزهايي كه آزاد مي‌گفت اين بود كه يك خرده آب حوضي بكش. چيه هي آب‌جو خور آلماني مي‌كشي!» آشنايي با شاعراني چون نيما و آزاد و ديگران تاثير مهمي در نقاشي‌هاي او برجاي گذاشت. منوچهر صفرزاده همان هنرمندي است كه محمدرضا اصلاني، شاعر، هنرمند و هنرشناس بي‌نظير، اسفندماه 1354 در صدوپانزدهمين نمايشگاه نگارخانه‌ي ايران، درباره او مي‌گويد: «صفرزاده در مسير حدود 12 سال كار از تجربه‌هاي فني به حديث نفس و قدرت تعالي درون و وحشت‌هاي فوران از خود رسيده بود. اين بود كه نقاشي‌هاي او بر بيشتر آنان كه نه متخصص‌اند و نه منتقد، تنها بافت غريب و پيچيده‌ اشكال با حضور غربت رنگ‌ها و موتيف‌ها مي‌ماند و در خود مانده مي‌ماند.

گونه‌اي قدرت فوراني كه به ‌دليل هميابي خود نقاش، با حوادث و مسائل محيط خود آنچه فردي بود، مي‌توانست از آن همه ‌هم باشد. آنچه بود پرشور و ناگزير و جوشنده بود...» و در ادامه مي‌گويد: «صفرزاده پس‌از اندكي تاخير كه گاه ولنگاري بود و گاه تامل، به اين رسيده است. اكنون تمثيل‌ها جاي پا يافتند و از خود نقاش به ‌در شده‌اند. تمثيل‌هايي كه راجع است به واقعياتي ازمانه، نه واقعياتي از نقاش... از اين است كه اين‌بار حجم‌ها، موتيف‌هاي آشناي صفرزاده، ديگر شخصي نيستند و نقاش به خلاف خيل خاموشان به حاشيه رفته و به نوا رسيده، به فريادهايي نه از خود كه از جهان نظر دارد. جهاني كه از خواست‌ها و خود گذشتن‌ها، بافتي شمايل شده يافته است. قلم‌زني در اينجا ديگر از سر فراستي است به درد دل از هر آنچه است و اين گرماي آتش خاكستر به تن گرفته است كه راه و سبك يافته...» صفرزاده با شمايل‌نگاري كمپوزيسيون يافته و بيشتر تمركز يافته اگرچه هنوز حكيم نيست، اما نقالي است كه پاي واقعات به نوا نشسته و از سر شور به هزاران بعد يك ‌رنگ مي‌رود و هزاران بعد چهره‌هاي برهم شباهت يافته و هزاران تاريخ به‌ نحوي مكرر شده، تا سند همه‌ اندوه‌ها را و همه فريادها را با تصويري به چون خطي هيروگليف برگشايد.
به چون اسناد تصويري چيني... اين رسيدن به ‌واقع نگاري هيروگليف از جانب نقاش و اين كشف تاريخ هيروگليفي شده از جانب بيننده، آن رمز وحدت است. آن رمز خلاقيت كه قادر است به چون اسطوره‌ها و قانون نگاره‌هاي هندي، به وجهي خلاق سينه‌به‌سينه نقل شود و حفظ شود. از اين‌رو ديگر نقاشي‌هاي صفرزاده نه بازيگوشي و نه تزييني خوش‌آب‌ورنگ لايق گيس و صحن‌ها و صحنه‌هاست. در اين زمانه‌اي كه به آنجا رسيده كه ديگر هر آنچه هست به جلافت است و هزالي، اين كارها سخت جدي است.» (متن سخنراني محمدرضا اصلاني، اسفند1354)/انتهای پیام

نوشتن دیدگاه