شنبه 29 ارديبهشت 1403, Saturday 18 May 2024, مصادف با 10 ذی‌القعده 1445
از پنجره همراز به نصف جهان نگاه کنید...
کد خبر: 1498
منتشر شده در سه شنبه, 04 تیر 1392 14:15
تعداد دیدگاه: 0

بابا "آب" داد، بابا "نان" داد بعد از نوشتن لوحه اولین چیزی که یاد گرفتیم "بابا آب داد" بود. بای چسبان، الف چسبان و مهم تر از همه الف کلاه دار و بای غیر چسبان. اما این فقط ظاهر قضیه بود. دنیایی نهفته بود در همین یک الف خان زاده کلاه شاپو به سر و بای بزرگی که در کنار بزرگان نشسته بود. کمی که بزرگتر...

بابا "آب" داد، بابا "نان" داد

baba

بعد از نوشتن لوحه اولین چیزی که یاد گرفتیم "بابا آب داد" بود. بایچسبان، الف چسبان و مهم تر از همه الف کلاه دار و بای غیر چسبان. اما اینفقط ظاهر قضیه بود. دنیایی نهفته بود در همین یک الف خان زاده کلاه شاپوبه سر و بای بزرگی که در کنار بزرگان نشسته بود. کمی که بزرگتر شدم گفتندبنویسید "بابا نان داد".نان هم مانند آب سحرآمیز بود و پر کرانه. مانند درد بود، یعنی از هر طرفکه می خواندیم همان خوانده می شد. کمی که بزرگتر شدم فهمیدم بابا برای آنکه آب و نان بدهد باید کار کند. از صبح تا شب کنار کوره های بلند ذوبآهن، باید آهن را آنجا تفته کند و سختی آن را نرم کند. بعدها فهمیدم کهبابا برای آن که آب و نان بیاورد، باید پول بدهد و بعدها فهمیدم اگر آب

نباشد کارخانه می خوابد و بابا هم بیکار می شود و آنگاه دیگر نمی تواندپول در بیاورد تا آب و نان بیاورد. یک روز از همین روزها که داشتم قد میکشیدم سرما خوردم، گلویم شد مثل سوهان و با هر سرفه تا عمق دلم سوخت.وقتی رفتم دکتر، مرد سپید پوش گفت هوا خشک شده و چون رطوبت ندارد سرفههایت هم خشک شده، وقتی از مطب بیرون آمدم پرسیدم رطوبت در هوا چکار میکند؟ هنوز جواب سئوالم را نگرفته بودم که بابا دستم را کشید و برد تویمغازه سبزی فروشی تا سبزی سوپ بخریم، زیر سبزی ها کاغذ پاره ای بود کهروی آن نوشته بود "بابا آب داد".یک روز که فکر می کردم دیگر خیلی بزرگ شده ام بابا بازنشسته شد. برایشجشن گرفتیم ،ولی بابا نمی خندید. به او هدیه دادیم، ولی نمی خندید. چندروز که گذشت بابا رفت دنبال یک کار دیگر ، بابا دنبال کار می گشت و مابزرگ شده بودیم، دیگر در مدارس " بابا آب داد" نمی خواندیم . درسهایمان

هم بزرگ شده بودند. وقتی از جغرافی می خواندیم ،به ایرانی بودن افتخار میکردیم،آن همه کوه و دره ودریا و رود و خلیج و تنگه و ... یکجا جمع شدهاست تا ایران را آنگونه که هست بشناسیم. وقتی تاریخ می خواندیم شجاعت ،مردانگی و غیرت را زمزمه می کردیم و وقتی شیمی می خواندیم ، ایران را یکجدول مندلیف می پنداشتیم،سرزمینی که مملو از معادن پر رونقی بود و هست وخواهد بود و تنها کمی همت می خواهد برای بیرون کشیدن این همه عنصر پر خرجو بَرج. اما وقتی مدیریت و اقتصاد خواندیم واژه فقر برایمان نامأنوس بود.واژه ای که آن را نمی فهمیدیم . مگر می شود ایران با این همه نعمت فقیرشود؟ حالا دیگر بابا بازنشسته شده بود، ولی همچنان دنبال کار می گشت. مافکر میکردیم بابا از کنار ما بودن بیزار است. فکر می کردیم بابایی که آنروزها آب می آورد و نان می آورد، نامهربان شده و نمی خواهد ما را ببیند.اما یک روز که همه دور هم نشسته بودیم جعبه جادو یک خبر جادویی داد. همانبخش خبری معروف که بعد از قصه الفبای عمو فردوس پخش می شد. جعبه جادو گفت"هوا ناپاک است"، جعبه جادو گفت "اقلیم تغییر کرده " اما بابایی که آنروزها آب می آورد، نان می آورد در دل خود خندید. بابا پول نداشت ماشینشخصی بخرد و تک سرنشینه از این سو به آن سو برود، ولی آنها که داشتندناپاکی هوا را نشنیدند، ندیدند، حس نکردند و رحم هم نکردند. بابا بااتوبوس می رفت، ولی اتوبوس گازوئیل می سوزاند. بابا برای آن که آب بیاورد، بابا برای آن که نان بیاورد ، دعا می کرد، ولی آسمان یاری نمی کرد.بابا می ترسید تا دیگر در کتاب ها نگویند" بابا آب داد"،" بابا نان داد".به همین خاطر مویش سپید شد. ریشش سپید شد. بابا پشتش خم شد. بابا خانهنشین شد. اما دوباره یک روزجمعه، جعبه جادو گفت "از آنجا آب وارد میکنیم". از آنجادیگه،همانجا ، دیگه ، همان کشوری که مردمانش سفیدرو هستند،کلاه پوست و پالتو خز می پوشند. همان هایی که تازه از دست دیو کمونیستفرار کرده و طعم آزادی را چشیده اند. ما خوشحال شدیم. اما بابا باز همنخندید. دیگر اعصابم خرد شد. نگاهی به او کردم گفتم "پیرمرد خندیدن رافراموش کرده ای یا گوشت سنگین شده که خبر را نمی شنوی؟"، این بار باباخندید. خندید و گفت "جوان یک عمر آب خریدم تا کسی واژه بابا آب داد کتابها را پاک نکند ولی حالا می دانم که اگر ایران بخواهد از آنجا، همانجادیگر، همان بالا دست ها آب بخرد یعنی باید دلار بدهد. دلار بدهد بایدشلاق تورم را حس کند. تورم را حس کند باید قید نان را بزند". و این یعنیاین که بابا پیر شده است. بابا دیگر نمی تواند آب بدهد. بابا دیگر نمیتواند نان بدهد. حالا من اخمم را در هم کشیدم. یاد کلاس اول افتادم. خانممعلم بلند بلند می گفت و ما تکرار می کردیم.

"بابا"، "بابا"، "آب" ، "آب" ، "داد"، "داد"

"بابا"، "بابا"، "نان" ، "نان" ، "داد"، "داد"

اما آن روزها اصلاً فکر نمی کردیم بابا آب را می خرد، بابا نان را می خرد.


 

 

نوشتن دیدگاه