جمعه 31 فروردين 1403, Friday 19 April 2024, مصادف با 10 شوال 1445
از پنجره همراز به نصف جهان نگاه کنید...
کد خبر: 21154
منتشر شده در سه شنبه, 21 دی 1400 10:16
تعداد دیدگاه: 0

روز گذشته در تحریریه روزنامه نشسته و داشتیم درباره گذرآقا نجفی و حواشی آن گپ و گفت می کردیم. یکی از همکاران می گفت شروع بی قانونی در این گذر را باید به سه دوره قبل مدیریت شهری ربط داد و دیگری می گفت این پروژه در دوره مدیریت شهری گذشته سرعت و قوت گرفت. اما یکی دیگر از همکاران گفت: از همه این ها که...

روز گذشته در تحریریه روزنامه نشسته و داشتیم درباره گذرآقا نجفی و حواشی آن گپ و گفت می کردیم.

یکی از همکاران می گفت شروع بی قانونی در این گذر را باید به سه دوره قبل مدیریت شهری ربط داد و دیگری می گفت این پروژه در دوره مدیریت شهری گذشته سرعت و قوت گرفت.
اما یکی دیگر از همکاران گفت: از همه این ها که بگذریم، شاهکار معاون شهرسازی و معماری تازه منصوب شده شهرداری اصفهان از همه قابل توجه تر و اسفبار تر بود، چرا که وی در کمال ناباوری گفته "پرونده هایی مثل گذر آقانجفی زیاد است و ما فقط باید حواسمان باشد زمانی که می خواهیم طرحی را تصویب کنیم و بعد لودر را به بافت ببریم، نگاه مردمی پشت آن باشد و بگونه ای باشد که خود مردم پشت لودر بنشینند نه شهرداری!!! " این یعنی این که در هر صورت باید بافت تاریخی و ارزشمند و هویت ساز برای شهرسازی نامتقارن و بدون الگوی مبتنی بر مولفه های اصیل ایرانی – اسلامی تخریب شود، ولی تنها نکته از نظر ایشان این است که این بافت به دست مردم تخریب شود نه به دست مسئولان!!!!
یکی دیگر از همکارانمان گفت: ای بابا، چی فکر می کردیم و چی شد؟
هنوز نیامده دارند برای بافت تاریخی شهر خط و نشان می کشند.
من هم که خشنود از این که یک سوژه جدید پیدا کردیم برای قلم فرسایی، برقی در چشمم درخشید و طرحی در ذهنم دوید که ناگهان با چند تک سرفه مردی نسبتا 40 ساله، با موی آشفته و ماسکی نیم بند و ظاهری بهم ریخته که از پله ها بالا آمده بود و با انگشت به در چوبی دفتر می کوبید،همه اش پرید.
مرد که پیک موتوری بود، ابتدا نام من را به زبان آورد و وقتی با گردش نگاه های متعجب همکارانم به سوی من، متوجه شد صاحب آن نام من هستم، دستش را دراز کرد و پاکت نامه ای بسیار قدیمی و رنگ و رو رفته را به دستم داد و گفت هزینه اش پرداخت شده!
بعد هم سریع از پله ها پایین رفت، من هم پاکت را باز کردم و هرچه آن را این رو و آن رو کردم، از متن نامه سر در نیاوردم و چیزی نفهمیدم، متن اش مربوط به دوران کنونی نبود، فکر کنم مربوط به دوران قاجار بود، از این رو آن را بی کم و کاست منتشر می کنیم شاید شما از سطور قلمبه و سلمبه آن چیزی متوجه شدید...

قاسم آبادی ها با بیل به جان گذر میرزا شرفی بیافتند!!
سوز سرد زمستان مانند شلاقی محکم بر سر و صورت قاسم آبادی ها فرو می نشست و رد سرما را می شد از سرخی گونه هایشان دید.
قرار بود یکی از قَندَلی چی های قاسم آباد که در صُنع و هندسه تبحر داشت به جای یکی از نوچه های پهلوون قدرت بنشینه و به همین منظور جشنی هم گرفته بودند و قرار بر آن شد تا قندلی "موحد بیگ مهدوی" بین جارچی باشی ها و اهالی قاسم آباد سخنرانی کنه.
نوبتِ موحد بیگ مهدوی شد و اسمش را که صدا زدند بعد از یکی دو بار سِکندری خوردن، خودش را روی ایوان تالار پُشتی رساند و وقتی کلامش گُل انداخت، "گَه از آلمان سخن راند و گَه از روم، ولی مطلب از اول بود معلوم"
یعنی این که بعد از کلی صغرا و کبری چیدن، کلام را رساند به گذر حاجی میرزا شرفی و این که این گذر یک گذر تاریخی و بار ارزش بوده و نباید به آن بی توجه بود.
بعد هم صدایش را در گلو صاف کرد و با لحنی غلط انداز مثل آدم های سرما و گرما چشیده ی روزگار فرمود: آهای اهالی، همانطور که شما هم می دانید، گذری که از پشت میدان تاریخی آبادی می رسد به خیابان "لبخنده" و سرتاسرش پر شده از سَرسَراهای قدیمی و مخروبه های دوران تیرتخته شاه و کمون بیگ سلطان، نباید توسط پهلوون های زورخانه تخریب شود، کما این که در دوره های قبلی از جمله دوره پهلوون قدرت این اتفاق افتاد و اداره جاتی های ابنیه ی ماسیده به گذرِ زمان جلوی آن را گرفتند و ادامه ی کار را به صلاح قاسم آبادی ها نداستند، لذا باید برای حفظ هویت قاسم آباد کاری کنیم، از این منظر پیشنهاد می گردد که اهالی آبادی به جای این که چشم انتظار تخریب سرسراهای تاریخی گذر میرزا شرفی توسط قندلی چی ها و نوچه های زورخانه بنشینند تا بعد لب به دندان تاسف بگَزند و شَلَق و شولوق پشت دست بکوبند، خودشان دست به کار شوند و بیل و بیلچه، کلنگ و کَمچه، داس و داسچه و یا هرچه دم دست دارند بردارند و به جان در و دیوار این گذر بیافتند تا آبادی نفسی تازه کند!!
در این حین، گَلین باجی چِله که روزها پشت دیوار تون حمام کوچیک بساط می کرد و شِوید خشک و لُنگ و لیف و صابون پیچ می فروخت، چادرش را دور کمرش بست و وسط جمعیت جَستی زد و با صدای کلفت و خَش دار بلند بلند گفت:
سوگند به پیر می فروشان
کاین رسم توان بریده از جان
در جام فلک شرر بیفشان
تا مغز خدا شود خروشان
ای ننگ به طاقت زمانه
نفرین به وقاحت زمانه
تا دور شود درد شبانه
برخیز و بده می مغانه

میرزا رضا

نوشتن دیدگاه