سه شنبه 28 فروردين 1403, Tuesday 16 April 2024, مصادف با 7 شوال 1445
از پنجره همراز به نصف جهان نگاه کنید...
کد خبر: 1597
منتشر شده در یکشنبه, 09 آبان 1395 10:07
تعداد دیدگاه: 0
افراد زیر16 سال ودارای ناراحتی قلبی این گزارش را نخوانند

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی همراز ، 9 پله به پائین، یک پا گرد به چپ ، چهارپله به پائین، یک پا گرد به چپ و دوباره پنج پله به پائین، مسیری بود که ما را به سمت سالن اصلی هدایت می کرد. چند قدم که جلو رفتم دو در چوبی نسبتاً بزرگ که هم از بیرون هم از داخل باز می شد و روی هر کدام یک پنجره شیشه ای کوچک...



به گزارش پایگاه خبری تحلیلی همراز، 9 پله به پائین، یک پا گرد به چپ ، چهارپله به پائین، یک پا گرد به چپ و دوباره پنج پله به پائین، مسیری بود که ما را به سمت سالن اصلی هدایت می کرد. چند قدم که جلو رفتم دو در چوبی نسبتاً بزرگ که هم از بیرون هم از داخل باز می شد و روی هر کدام یک پنجره شیشه ای کوچک نصب شده بود، مقابلم قرار گرفت و در که باز شد بوی مرده، بوی مرگ شلاقی بر مشامم زد.
ماسک مقابل صورتم را کمی بالاتر کشیدم و با تعارف راهنمایی که همراهم بود چند قدم جلوتر به راه افتادم، راهرویی باریک که با کاشی های طوسی پوشیده شده بود، سقفی نسبتاً کوتاه که اگر دستم را بالا می گرفتم می توانستم ردی از انگشت بر روی آن به یادگار بگذارم.
راهرو تاریک بود، ساکت و آرام با بوی تعفن اجساد؛هر چند که با تمام وجودم واژه "شجاعت" را زمزمه می کردم، ولی در این راهرو شجاعت معنی و مفهوم نداشت، پاهایم سست شده بود و می خواست از حرکت بایستد، می خواست مسیری را که آمده است، باز گردد و در هیاهوی مرگبار سکوت فقط صدای قلبی را می شنیدم که بی قرار در سینه ام بی تابی می کرد.
یک برانکار کنار راهرو توقف مرگباری داشت و یک کاور مشکی که زیپش را تا ته بالا کشیده بودند روی آن بود. فرم پای یک آدم از درون کاور کاملاً معلوم بود، آرام و بی صدا در انتظار بود تا سفری ابدی را آغاز نماید و شاید من برای یک مصاحبه، سفری بی پایان را به تأخیر می انداختم.بوی مرده حتی از زیر ماسک هم به مشامم نفوذ می کرد، سمت چپ راهرو دو در چوبی قرار داشت که یکی از آنها باز بود.درهاسرآغاز سالنی بودندکه انتهای آن قفسه هایی به رنگ مرگ دیده می شد، چهارکاور دیگر نیز روی زمین کنار هم آرام گرفته بودند و سمت راست راهرو به یک سالن نسبتاً بزرگ ختم می شد.
چهار تخت که سه تای آن موازی یکدیگر و یکی دیگر از آنها پائین پای آن سه بود در اطاق خودنمای می کرد. همه از جنس استیل، روی تخت پر بود از حفره های دایره شکل تا آب از آن ها خارج شود. کناره های آن نیز به سانتی متر درجه بندی شده بود تا قد مسافران مرکب مرگ که قرار است لحظاتی بر روی این تخت ها توقفی کوتاه داشته باشند را اندازه بگیرند.
روی تخت چهارم مردی حدوداً 30 ساله با لباس های خانگی آرام و بی صدا خوابیده بود، یک ملحفه سفید رنگ دور تا دور بدنش کشیده بودند و گره های آن را یکی روی صورت و دیگری را روی پاهایش زده بودند، به طوری که چهره اش دیده نمی شد.
شکمش به طور غیر طبیعی باد کرده بود و فضا پر شده بود از سکوت، مرگ، ترس، دلهره، اضطراب و صدای شیون خانواده هایی که از آن سوی سالن به گوش می رسید.
خانواده هایی که آمده بودند تا تنِ به مرگ نشسته عزیزانشان را پس از کالبد شکافی تحویل بگیرند و سردی آن را با سردی خاک در آمیزند و واژه «ما همه از خاکیم و به خاکیم» را معنی و مفهومی ژرف ببخشند.سایه سکوت و ترس در فضای یخ زده سالن تشریح پزشکی قانونی سایه افکنده و زبانم بند آمده بود؛
ناگهان در این لحظه از زیر پرده سبز رنگی که گوشه سالن بود یک جفت پوتین مشکی تکان خورد، قلبم که اکنون کمی آرام گرفته بوددوباره به تپش افتاد،خون در رگهایم یخ زد و داغی سرم را حس کردم ،جلوی چشمانم تلفیق جسدی که تا لحظاتی پیش بی حرکت روی تخت خوابیده بود با حرکت یک جفت پوتین از پشت پرده، چکشی از اضطراب را بر سرم کوبید، و در این لحظه مردی نحیف که صاحب پوتین ها بود با روپوشی سبز از پشت پرده بیرون آمد.
گره های ملحفه را باز کرد، تیغ بر زیر پوش مرد مرده گذاشت و آن را شکافت، چند لکه خون روی تخت استیل خود نمایی می کرد، دست جسدی که قرار بود تن سرد به سردی تیغ بسپارد پر بود از آثار بریدگی که بیشتر شبیه به آثار خود زنی بود.
تکنیسین تشریح دو نقطه کنار دو گوش وی را مشخص کرد و در امتداد کاسه سر از کنار این گوش تا گوش دیگری تیغ را چرخاند. کمی خون از زیر پوست سر بیرون زد و ظرف مدت کوتاهی نیمی از پوست سر را به سمت جلو و روی صورت و نیم دیگر را به سمت عقب سر کشید تا استخوان جمجمه مشخص شود.
در این لحظه فقط از خدا می خواستم که قطار مرگی که من سوار آن خواهم شد هیچ گاه در این ایستگاه توقف نکند.صدای اره مرا به خود آورد، نگاهم را روی جسد مرد جوان جا گذاشتم و حواسم را به سمت صدا دادم.
صدای خشک و تیز اره در سرم می پیچید و این صدای اره ای بودکه داشت جمجمه مرد متوفی را می شکافت.
لحظاتی بعد مغز جسد در دست تکنیسن بود تا آن را وزن کند و به سطل پر از "فرمالین" (ماده نگهدارنده) بسپارد.کاسه سر خالی بود و مسافر مرکب مرگ مراحل سفر را طی می کرد تا لحظاتی بعد در آغوش سپیدی یک تکه پارچه ،تن به سردی خاک بسپاردو این بار نوبت بررسی وضعیت قلب بود، دو باره تیغ جراحی روی بدن مرد متوفی لغزید و از زیر گردن تا نزدیکی ناف را شکافی عمیق داد.
لایه ای زرد رنگ زیر پوست شکم را گرفته بود و تکنسین پزشکی قانونی توضیح می داد که این ماده زرد رنگ همان چربی است.
پس از پس زدن آن به راحتی می شد قفسه سینه را دید، تکنیسین با یک قیچی که شبیه قیچی باغبانی بود از منتهی الیه سمت راست و چپ قفسه سینه دنده های وی را برید و صدای بریده شدن دنده ها که همان صدای خرد شدن استخوان بوددرگوشم می نواخت.
سپس قسمتی از قفسه سینه که بریده شده بود را بالا زد، لخته های سیاه رنگ زیر آن را پوشانده بود، سیاهی مفرط همان ریه بود، زیر لخته های سیاه رنگ دریایی از خون آرام و بی تلاطم جا خوش کرده بود که با هر تکان خوردن جسد، بخشی از آن روی تخت می ریخت. تکنیسین یک لوله آزمایش را درون سینه وی فرو برد و آن را پر کرد از خون و گفت:"این را برای آزمایشگاه سم شناسی می فرستیم".
سپس قلب را از درون سینه بیرون کشید و آن را روی ترازو گذاشت. کف استیلی ترازو را خون گرفت، بافت های چربی دور قلب را احاطه کرده بود و هنوز سکوت در فضا حکمرانی می کرد، سکوت بود و سکوت و سکوت و صدای مردی که فریاد زد «این آماده است، می توانید ببریدش» .
دیگر صدایم لرزش نداشت، به بوی بد فضا عادت کرده بودم، ولی هنوز ماسک روی صورتم بود و نگاهم به دنبال نخ بخیه ای بود که به صورت قرضی سر و شکم مرد 30 ساله را می دوخت.
قلب و مغز درون دو سطل سفید رنگ قرار گرفت و روی آن کد خورد تا بعدها علت مرگ دقیق و درست مشخص شود.
قفل پاهایم باز شده بود و دیگر می توانستم آنها را راحت از روی زمین حرکت دهم، کمی پا به پا شدم در حالی که سعی می کردم رنگ پریده ام را پشت صدایی که توی گلویم انداخته بودم مخفی کنم از تکنیسین پزشکی قانونی خواستم مرا در یک مصاحبه همراهی کند، او نیز با ژستی فاتحانه از یک کالبد شکافی موفق همراهم شد.
قدم زنان رفتیم بیرون سالن، انتهای راهرو، کنار در پارکینگ، باد سردی به صورتم خورد، ولی به شدت به سردی هوا نیاز داشتم. بادی مثل باد زمستان، اتفاقاً زمستان هم بود، یکی از روزهای سرد بهمن ماه.
در حالی که آماده می شدم تا اولین سئوال را از او بپرسم، از بالای ماسکی که روی صورتش بود محکم و استوار به من خیره شد و گفت: آقا ترسیدید؟
گفتم: "نه"، اما خودم هم می دانستم که دروغ می گویم.
گفت: سختی آن چند لحظه اول است، عادت می کنید، هم به بوی مرده، هم به فضای سالن کالبد شکافی.
شاید با شنیدن این حرف ها قصد داشت تا ترسم را از مرگ بریزد، ترسی که در تمام زندگی دنبالم بود و در یک ساعت گذشته ده ها برابر شده بود، ولی افسوس که نتوانست.
او که تا دقایقی پیش دستانش ماهرانه به دنبال روشن شدن علت مرگ یک انسان می گشت، گفت: علیرضا هستم، 34 سال سن دارم و 10 سال است که در پزشکی قانونی مشغولم، ساکن اصفهان و اهل همین شهر هم هستم، دیپلم تجربی دارم، متأهل و دارای دو پسر.
- فرزندانت با شغلی که داری مشکلی ندارند؟
نه، راضی هستند، کلاً خانواده ام از شغلم راضی هستند.
- خوب، شاید حقوق خوبی می گیری که راضی هستند.
ای بابا، آخه مگر می شود با ماهی 700 هزار تومان یک خانواده را اداره کرد؟ ولی خوب، خدا را شکر بهتر از بیکاری که هست.
- 700 هزار تومان؟
بله آقا،
- به نظر خودت اندازه زحمتی که می کشی ،حقوق می گیری؟
خدا را شکر، ولی فکر می کنم این پول اندازه زحماتم نیست، ولی در پزشکی قانونی همه حقوق ها پائین است، همه همکاران من لیاقت حقوقی بیشتر از این را دارند، مثل خیلی از کارمندان ادارات دیگر ولی خب، خدا را شکر.
- در این 10 سال همیشه کالبد شکافی می کردی؟
بله، وقتی که استخدام شدم چند روز آمدم به این سالن و نگاه کردم، اما اصلاً به جسد دست نزدم و روز چهارم کالبد شکافی را شروع کردم.
- اولین جسدی را که تشریح کردی به یاد داری؟
بله، جسد یک پیرمرد که یک هفته از مرگ آن گذشته بود، بدنش فاسد شده بود، باد کرده بود و بوی بدی می داد، راستش را بخواهی آن روز خیلی اذیت شدم، ولی از اینکه کار پیدا کرده بودم خوشحال بودم.
- سخت ترین کالبد شکافی از چه جسدهایی است؟
اجساد فاسد شده و کودکان خیلی اذیتم می کند، اجساد فاسد شده به خاطر وضعیت ظاهری شان و کودکان نیز از نظر روحی روی من خیلی تأثیر دارند.
- انگیزه تو از این کار چیه؟
راستش وقتی به جنبه معنوی کار فکر می کنم و می بینم که از این لحاظ می توانم به کشف حقیقت کمک کنم، خیلی راضی هستم، کار خودم را یک نوع احقاق عدالت می دانم.
و باد سرد زمستانی همچنان خارج از تحمل شانه هایم شلاق بر سر و صورتم می کوبید و می خواست تا ادامه گفتگو را درون سالن انجام دهم، باد در بین ورق هایم می پیچید و صدای شیون چند زن و گریه مردهایی که برای گرفتن جسدی تا پائین پارکینگ پزشکی قانونی آمده بودند همه و همه سنگ می انداخت جلوی پای این گفت و گو، ولی دیگر حاضر نبودم به درون سالن باز گردم.
زنی سرش را روی نرده های کنار پارکینگ می کوبید و ضجه می زد، و می گفت: «احمدم! مادر چرا این قدر زود رفتی؟» شاید مادر همان جسدی باشد که لحظاتی قبل شاهد تشریح آن بودم.
علیرضا متوجه سکوت من شده بود و برای آنکه بیش از این سفر مسافرانش را به تأخیر نیندازم، بدون اینکه سؤالی بپرسم گفت: تا حالا از هیچ مرده ای نترسیده ام، از مرگ هم نمی ترسم، قبل از مشغول شدن به این کار هم نمی ترسیدم، ما هر لحظه مرگ را مقابل چشمان خودمان می بینیم و همین باعث می شود تا بیش از همه به مرگ فکر کنیم، ولی کمتر از همه از مرگ بترسیم.
دیگر قلمم یخ زده بود، به سختی روی کاغذ می گشت، شاید او هم ترسیده بود و سرک کشیدن متصدیان سالن کالبد شکافی و ضجه های همراهان مرده ها که بی صبرانه منتظربودند تا جسدی را مشایعت کنند برای سپردن آن به خاک، باعث می شد تا به او بگویم "سخن آخر؟" و هر چند که فکر می کردم علیرضا در سخن آخر از شغلش، ساعت کارش و یا حقوقش گلایه کند، ولی او تنها خودش را ندید، چشم در چشمانم دوخت و از همکارانش دفاع کرد و گفت: راستش پرسنل پزشکی قانون خیلی مظلوم هستند، کارشان سخت است، ولی سختی کار آنها تصویب نشده است، چه کسی حاضر است از ساعت 8 صبح تا عصر با کمترین حقوق با مرده و جسد و این جور کارها سر و کار داشته باشد؟ وقتی هم که درخواست زیبا سازی محوطه کارمان را می کنیم تا بلکه غیر از مرده و جسد موجود زنده دیگری را نیز ببینیم، می گویند: طبق بخشنامه خرید گل و تابلو و... جز وسائل تزئینی است و خرید اینگونه وسایل منع قانونی دارد، در صورتی که دربرخی سازمان راهروها را با گل های طبیعی و مصنوعی و تابلوهای مختلف تزئین کرده اند، ولی با توجه به نوع کار، ما شدیداً به یک فضای کاری مناسب نیاز داریم، و در این لحظه یکی از همکارانش او را صدا زد تا به او یادآوری کند مسافرانش برای رسیدن به مقصد به او نیازمندند، حتی اکنون که دیگر جانی در بدن ندارند.

----------------------------------

گزارش از رضا صالحی پژوه

----------------------------------

دیدگاه‌ها  
  +5
سلام
یکی دو دیدگاه ارسال کردم به این نتیجه رسیدم که در این سایت خبری از انضباط نیست یا به قولی کسی به کسی نیست
  +4
سلام دوست عزیز
متاسفانه پیامی از شما دریافت نکردم

احتمالا مربوط به دوران تغییر قالب بوده که عذر خواهی می کنم
لطفا پیام های قبلی را دوباره ارسال فرمایید ، خوشحال خواهم شد
  +5
آقاي خيلي زيبا نوشتي ؛ عالي بود
  +7
گزارش عالی بود
واقعا هربار این گزارش رو میخونم لذت میبرم
شاید تابحال 4 -5 باری خوندمش
خیلی حرفه ای و مسلط به موضوع نوشته شده
فقط به نظر من توصیفات صحنه بیش از حد جزیی شده
یه جاهایی مخاطب دیگه نمیتونه تو ذهن تجسم کنه چون همه تجسمات روی هم جمع شده
ولی گزارش خیلی خوبیه
خیلی چیزا ازش یاد گرفتم
  +3
سلام مثل همیشه خوب ومسلط به موضوع
نوشتن دیدگاه